سربازان جان برکف صاحب الزمان(عج)

راه ولایت همان راه علی ست...در این زمان رهبر فقط سیدعلی ست

سربازان جان برکف صاحب الزمان(عج)

راه ولایت همان راه علی ست...در این زمان رهبر فقط سیدعلی ست



شهید محسن حججی

شهید مدافع حرم حریم اهل بیت علیهم السلام...



شهید محسن حججی متولد 21 تیرماه 1370 در شهرستان نجف‌آباد است که سال 1385 وارد  فعالیت‌های فرهنگی شد و در سال 1391 ازدواج کرد، ثمر ازدواج وی پسری به‌نام علی است که یک و نیم سال دارد. روز دوشنبه 16 مرداد 1396 به اسارت دشمن درآمد و در روز چهارشنبه 18 مرداد 1396 در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد.



وصیت نامه این شهید والامقام...



حالا که دستهایم بسته است می‌نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده‌ام و ایستاده‌ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده‌ام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده‌ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمه‌گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه‌ای و فرمانده‌ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده‌ایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».

آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام یا آسمان بیابان‌های سال‌های خدمتم، اینجا بوی دود و خون می‌آید. کم‌کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که می‌گویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می‌شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده‌اش پر می‌کند، اما حتماً قصه‌ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.

قصه کودکی‌ام که با پدرم در روضه‌های مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت می‌کردم، قصه لرزش شانه‌های پدر و من که نمی‌دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس می‌گفت و توصیه می‌کرد:

«پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان‌شاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».

دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می‌گفت «تو را محسن نام گذاشتم به‌یاد محسن سقط‌شده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه‌های بزرگی به‌رویم باز شد اما نمی‌دانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.

بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم.... نکند لحظه‌ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت‌کننده‌ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را به‌دست بگیر و سرفراز باش چون ام‌وهب.

مادر، یادت هست سال‌های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم و این‌قدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه‌ای تربیتی‌فرهنگی به همین نام بود.

همان سال‌ها بود که مسیر زندگی‌ام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را به‌سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.

و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که به‌واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانواده‌ای که به‌شرط اینکه به‌دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به‌عقدم درآوردند و من هم تنها خواسته‌ام از ایشان مهیا‌کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راه‌های رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.

و همسرم و همسرم...، می‌دانم و می‌بینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام می‌کند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم، بلکه مطمئنم می‌کند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به‌اقتدای پدر سربازی کند.

حالا انگار سبکتر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می‌آید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین به‌خیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب‌الخضیب شدنم را هموار کرد.

خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که می‌بینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.

اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین.



دست ماراهم بگیرید آقا محسن حججی

  • محمد صالح قنبریان


شهیدی که با #شهدا عکس یادگاری میگرفت

رفیق شهید داری؟
رفیق شهید ، #شهیدت میکنه....
#رفیق_شهیدم_آقامحسن_حججی


حتما یه رفیق شهید داشته باشید...



  • محمد صالح قنبریان

امروز من رفیقم رو انتخاب کردم...


یه آرامش خاصی تو نگاهش بود...این نگاه رو همه دیدند...

یه سلابط و اقتداری عجیب...


من با آقا محسن عهد بستم...


دست مارا هم بگیر آقامحسن حججی




  • محمد صالح قنبریان


مدیون خانواده‌ی شهداییم

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جریان سفر اخیر به مشهد مقدس، با حضور در منزل خانواده شهیدان یوسف و حسین رحیمی فرمودند: «همه کشور و همه ملت در درجه اول مدیون شهدا، و بعد هم مدیون خانواده‌های شهدا هستند. قدر پدران و مادران شهدا را باید دانست.».
بخش زن و خانواده‌‌ی پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب پوستر «مدیون خانواده‌ی شهداییم» را منتشر می‌کند...





  • محمد صالح قنبریان
امروز

دوشنبه است...

روز زیارتی امام حسن و امام حسین علیهم السلام...


پس یه سلامی هم اول کار به ایشان بدیم...


السلام علیک یا سید شباب اهل الجنة


تازه امروز 23 مرداد سالروز مقاوت اسلامی هم هست...



بگذریم...







خب!

امروز تونستم زود برا نماز صبح بیدارشم و برم حسینیه که این نماز باحال رو جماعت بخونم...

با اینکه دیروز خیلی خسته بودم ولی بیدار شدم الحمدلله...دیروز جاتون خالی عصر رفته بودیم باشگاه ریا نشه کلاس موهیتای...

استادمون دیروز خیلی زجرمون داد هم سر تمرین هم سر نمرمش... چقدر کتک خوردیم
اخه آدم یه جوون انقلابی مومن رو میزنه...؟!

ولش کنیم...


داشتم میگفتم... نماز صبح رو تونستم بیدارشم و برم حسینیه...
چقدر کیف میده سر صبحی یه نسیم خنکی به صورت آدم میخوره...!!
یعنی است یه حال دیگه ایه...

امروز هم طبق معمول کتابهای خاکهای نرم کوشک رو خوندم...

زندگیم یکم تکراریه نه؟؟!

خب چیکار کنیم... تابستونه و بخور بخوابش...

نه اینکه ما تنبل باشیم و هیچکاری نکنیم... اوقات فراغتمون هم بره به فنا...!

نه!!

بسیج میریم فعالیت میکنیم...

مثلا همین دیشب حلقه صالحین داشتیم... منم که طبق معمول مسولیت عکسبرداری و فیلمبرداری و تهییه گزارش تصویری رو به عهده داشتم...

چند روز پیشم بسیجمون اینقدر تمیز نکرده بودیمش نابود شده بود... اردوی تمیزکاری داشتیم...
اونجا چقدر زحمت کشیدم...

حالا نگید چرا اینا اینقدر تنبل انا...
تقصیر فرمانده دووووود مونه... منظورم فرمانده قبلی... انگار نه انگار یه بسیجی هست و یه پایگاهی هست خیر سرمون...

این فرمانده که بند خدا خوب کار میکنه

حالا چون تازه اومده چم و خم کار هنوز دستش نیومده... بیچاره چه گناهی داره...



جاتون خالی امروز میخوایم بریم از طرف همین بسیج استخر...

مفت!!...3000 تومان نفری

دلتون آآآآآآب






  • محمد صالح قنبریان


شهید عبدالحسین برونسی  در سال 1321 در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه هستی نهاد...


روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت از همان اوایل کودکی با جانش عجین می گردد کما اینکه در کلاس چهارم  به خاطر بیزاری از معلمی طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل مدرسه را رها میکند...


 در سال 1347 ازدواج میکند...

وی چندی برای هدفی مقدس روی به کار بنایی می آورد... و رفته رفته در کنار کار مشغول خواندن دروس حوزه علمیه ه نیز میشود...

بعد ها به علت شدت یافتن مبارزه ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی در پی و شکنجه های وحشیانه ساواک و نیز پیروزی انقلاب اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسدارات از این امر مهم باز می ماند...


با شروع جنگ تحمیلی در اولین روزهای جنگ به جبهه روی می آورد که این دوران برگ زرینی  میشود در تاریخ زندگی او.

به خاطر لیاقت و رشادت هایی  که از خود نشان میدهد مسولیت های مختلفی بر عهده میگیرد که آخرین مسولیت او فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (ع) است که قبل از عملیات خیبر عهده دار آن میشود...


با همین عنوان در عملیات بدر درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود میرساند مرثیه شهادت را نجوا میکند...


وی در 23 اسفندماه 1363 به درجه رفیع شهادت نائل میگردد...




برای آشنایی بیشتر با وی و رشادت های این بزرگواری پیشنهاد میکنیم که حتما کتاب خاک های نرم کوشک نوشته سعید عاکف را بخوانید...

  • محمد صالح قنبریان


چشم ها پنجره روح هستند...











مقایسه چشم های افراد باطل و حق در پیری


چشمهای کدام زیبا تر است؟!و کدام ترسناک تر و زشت تر؟!


چشمها پنجره روح هستند...



  • محمد صالح قنبریان
بسمه تعالی

سلام علیــــکم



قصد از مزاحمت اینکه میخواستم امروز خودم رو برای شما ارزیابی کنم...!

ببینم چه کار کردم و چه کار نکردم؟!



امروز

22 مرداد 1396     یکشنبه

امروز روز زیارتی امیرالمومنین(ع) و حضرت فاطمه(س) هست...

قبل از حرفامون یه سلامی خدمت این دو معصوم بزرگوار داشته باشیم....

السلام علیک یا امیرالمومنین علی بن ابیطالب(علیه السلام) و السلام علیک یا فاطمه الزهرا سیدتا نساء العالمین(سلام الله علیها)



خب!


 طبق معمول فکر کنم دور و بر ساعت 4 و نیم صبح بود که صدای اذان صبح رو شنیدم...
شیطون نامرد گولم زد...! اما بخیر گذشت...

با خودم گفتم یکم صبر میکنم تا اذان تموم بشه... بعد بلند میشم میرم وضو میگرم...

همینجوری چرتم رفت... بلند شدم

فکر کردم که فقط یه پنج ده دقیقه خوابیدم... اما گوشی رو که نگاه کردم  44 دقیقه تا طلوع آفتاب مونده بود...!!

یعنی یک ساعت و خورده ای خواب بودم خیر سرم....!

لطف خدا بود که بیدار شدم وگرنه دیگه از خودم اعصابم خورد میشد... یعنی حسی تو روز بهم دست میده که وااای حالم از خودم بهم میخوره ... نمیدونم چرا

سعی میکنم با کارهام از خدا عذرخواهی کنم ... یه جوری بگم غلط کردم...

...........

بعد از نماز یه آیه الکرسی خوندم و یه تعقیبات حضرت فاطمه الزهرا (س) گفتم... بعد از تعقیبات نماز صبح هم شروع کردم به خوندن دعای عهد... جاتون خالی!!

بعد از اون طبق عادتم رفتم کتاب بخونم...
از دیروز شروع کردم به خوندن کتاب خاک های نرم کوشک پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش...

تازه دیروز از یکی از فامیلامون گرفتمش...!



بالاخره طلوع شد!!  منم که خسته رفتم کمی بخوابم...

جاتون خالی... خواب سر صبح چه کیفی داره...!!



.............


صبح  ساعت ده با سر و صدای خواهرم و داداشم از خواب بیدار شدم

بعد از صبحانه که کمی کف شکر (از خوراک های بسیار مفید و طبیعی استان مازندران که از نی شکر میگیرند و بسیار خوشمزه است)  بود... رفتم یه سری به فضای مجازی بزنم ببینم چه خبره...

به کانالم تلگرامی ام که توش ادمینم سر زدم سر زدم...(@shahid1200)

پیام هام رو هم خوندم و با چند نفر کل کل کردم و کمی چت کردم...

داستان دیشب کانال دلنوشته های یک طلبه آقای حدادپور رو هم نخوندم !:
 چون قرار فصل دوم داستان جدیدش از دوشنبه شب شروع بشه...!!

اذان ظهر که شد رفتم حسینیه...!

چون دور و برمون مسجد پسجدی پیدا نمیشه و همونجا نمازها  رو اقامه میکنیم...

از گفتن بقییه کارها هم معذورم
جز ناهار که پلو با سیبزمینی و سویا ارگانیک داشتیم....


بعدش هم اومدم اینجا و درخدمتتونم...!!!






  • محمد صالح قنبریان